داستان کوتاه (اعتماد)
تلفن زنگ زد و خانم تلفنچی گوشی را برداشت و گفت : “واحد خدمات عمومی، بفرمائید.”
شخصی که تلفن کرده بود ساکت باقی ماند. خانم تلفنچی دوباره گفت : “واحد خدمات عمومی، بفرمائید.” اما جوابی نیامد و وقتی می خواست گوشی را بگذارد صدای زنی را شنید که گفت : “آه، پس آنجا واحد خدمات عمومی است. معذرت می خواهم، من این شماره را در جیب شوهرم پیدا کردم اما نمی دانستم مال چه کسی است”
فکرش را بکنید که اگر تلفنچی بجای گفتن “واحد خدمات عمومی” گفته بود “الو” چه اتفاقی می افتاد!
نتیجه:
در هر رابطه ای اعتماد بسیار با اهمیت است. وقتی اعتماد از بین برود رابطه به پایان خواهد رسید . فقدان اعتماد به سوء ظن می انجامد، سوء ظن باعث خشم و عصبانیت میشود ، خشم باعث دشمنی می شود و این دشمنی منجر به جدائی.
داستان کوتاه (کسی را با انگشت نشانه نگیرید)
مردی به پدر همسرش گفت دیگران شما را بخاطر زندگی زناشوئی موفقی که دارید تحسین می کنند، ممکن است راز این موفقیت را به من بگوئید؟
پدر با لبخند پاسخ داد: هرگز همسرت را بخاطر کوتاهی هایش یا اشتباهی که کرده مورد انتقاد قرار نده.
همواره این فکر را در یاد داشته باش که او بخاطر کوتاهی ها و نقاط ضعفی که دارد نتوانسته شوهری بهتر از تو پیدا کند.
نتیجه:
همه ما انتظار داریم که دوستمان بدارند و به ما احترام بگذارند. بسیاری از مردم می ترسند وجهه خود را از دست بدهند. بطور کلی، وقتی شخصی مرتکب اشتباهی می شود به دنبال کسی می گردد تا تقصیر را به گردن او بیندازد. این آغاز نبرد است. ما باید همیشه به یاد داشته باشیم که وقتی انگشتمان را بطرف کسی نشانه می رویم چهار انگشت دیگر، خود ما را نشانه گرفته اند.
اگر ما دیگران را ببخشیم، دیگران هم از خطای ما چشم پوشی می کنند.
تا نقش تو در دیده ما خانه نشین شد
هرجا که نشستیم چو فردوس برین شد
"مولوی"
داستان جالب "زندگی بی دوست جان فرسودن است"
مردی برای اصلاح سر و صورت به آرایشگاه رفت در حین کار گفتگوی جالبی در مورد خدا بین آنها صورت گرفت. آرایشگر گفت: من باور نمی کنم خدا وجود داشته باشد!
مشتری پرسید: چرا؟
آرایشگر گفت: کافی است به خیابان بروی و ببینی. مگر می شود با وجود خدایی مهربان این همه مریضی و درد و رنج وجود داشته باشد؟
مشتری چیزی نگفت و از مغازه بیرون رفت به محض اینکه از آرایشگاه بیرون آمد........
ادامه داستان "زندگی بی دوست جان فرسودن است" در ادامه مطلب ..
ساعتی میزان آنی، ساعتی موزون این / بعد از این میزان خودشو تاشوی موزن خویش. "مولوی"
اگر قورباغه بخواهد که مانند فیل دیده شود می ترکد. "اندیشه های مدیریت"
داستان آموزنده "خودت باش"
روزی، سنگ تراشی که از خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگانی رد شد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال او غبطه خورد و با خود گفت : این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد مانند بازرگان باشد.
در یک لحظه او تبدیل به بازرگانی با جا و جلال شد. تا مدت ها فکر می کرد که از همه قدرتمند تر است. تا اینکه یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، مرد دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند، حتی بازرگانان، با خود فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی تر می شدم!
در همان لحظه او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد، در حالی که روی تخت روانی نشسته بود و مردم همه به او تعظیم می کردند، احساس کرد که نور خورشید او را میآزارد، با خود فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است.
ادامه داستان "خودت باش" در ادامه مطلب ..
ترا قدر اگر کس نداند چه غم / شب قدر را نمی دانند هم "سعدی"
چه کس بهتر از تو می تواند "خودت" باشد. "فرانک گبلین"
داستان جدید "جهنم یعنی خودتان نباشید"
روزی روزگاری مدیری بود که طی یک بحران اقتصادی کار خود را از دست داده بود.
او غمگین و افسرده در پارکی بی هدف قدم می زد که نیمکتی خالی تو جهش را جلب کرد و روی آن نشست. چند لحظه بعد، مرد دیگری پرسه زنان نزدیک شد. او نیز که به شدت درهم و ناراحت به نظر می رسید، در انتهای دیگر نیمکت جا خوش کرد.
بعد از مدت دو ساعت که آن دو همچنان در سکوت نشسته بودند، مرد اول لب به سخن گشود: "من تا همین چند وقت پیش مدیر بودم و برای خودم دفتر کاری داشتم، ولی در کارم خیلی بریز و بپاش کردم و حالا هم دیگر بی کارم."
مرد دوم گفت: "من صاحب سیرک هستم. بزرگترین جذابیت سیرک من به خاطر یک بوزینه بود. آن بوزینه هم هفته پیش مُرد و الان هیچ تماشاچی ندارم. فکر می کنم اگر بوزینه دیگری دست و پا نکنم باید این کار را ببوسم و کنار بگذارم."
مرد اول گفت: "شما یک بوزینه لازم دارید و من هم در به در دنبال کار هستم. چطور است من لباسی به شکل بوزینه بپوشم و ادای آن را در بیاورم؟ می توانم دوباره برایتان مشتری جلب کنم و همه را سر کیف بیاورم."
مابقی داستان "جهنم یعنی خودتان نباشید" در ادامه مطلب ..
روزی عقرب می خواست عرض رودخانه را بپیماید، ناگهان چشمش به قورباغه ای افتاد گفت: آقای قورباغه! من عقرب هستم و باید از رودخانه رد شوم تا در آن سوی آب به خانواده ام برسم. اجازه می دهی پشتت سوار بشوم؟
قورباغه نگاهی کرد و گفت: گمان نمیکنم. او گفت: چطور؟ قورباغه گفت: تو عقرب هستی و عقرب قورباغه را نیش می زند. اگر وسط راه مرا نیش بزنی و هلاکم کنی چه؟
عقرب نگاهی به او انداخت و گفت: آقای قورباغه کمی از مغزت استفاده کن، اگر تو را نیش بزنم و بکشم، خودم هم غرق خواهم شد و من قصد مردن ندارم. قورباغه کمی گیج شد و قبول کرد! پس اجازه داد عقرب به پشتش بپرد و شروع به طی کردن عرض رودخانه نمود.
مابقی داستان عقرب و قورباغه در ادامه مطلب ..
تخت او کنار پنجره اتاق بود. مرد دیگر مجبور بود تمام وقت خود را درازکش روی تخت بخوابد. آنها راجع به همسر و خانواده شان، خانه، شغل، دوران سربازی و جاهایی که به هنگام مرخصی می رفتند صحبت می کردند.
هر روز بعد از ظهر، هنگامی که مرد کنار پنجره فرصت نشستن می یافت، شروع به توصیف همه آن چیزهایی که می توانست بیرون از پنجره ببیند، برای هم اتاقی اش می کرد. مرد دیگر در آن یک ساعته که دنیا برایش توصیف می شد، با رنگ، بو، طراوت و پویایی دنیای بیرون، جانی دوباره می گرفت. پنجره به پارکی با دریاچه ای زیبا مشرف بود. اردک ها و قوها روی آب بازی می کردند و کودکان به بازی با قایق های کاغذی اشان مشغول بودند. عاشقان جوان دست در دست هم در میان گل های رنگارنگ قدم می زدند.
درختان کهنسال و با شکوه، آرایش خاصی به این منظره داده بودند و در دوردست ها منظره ای بدیع از آسمان شهر پیدا بود.
مشاهده بقیه داستان در ادامه مطلب ..
تعداد صفحات : 2