loading...
فار30 بلاگ | Far30Blog.Ir
حمید بازدید : 323 دوشنبه 14 فروردین 1391 نظرات (0)

داستانی جالب به نام سورپرایز !

یه روز یه دختر جوون سوار اتوبوس شد و کنار یک راهب با خدا و زیبا نشست ..... و خیلی بی ادبانه و با تکبری خاص و بی مقدمه ازآن مرد با دین خواست که باهاش .......... داشته باشه....... !!!!

مرد راهب با خجالت و شرم سریع جواب رد داد و پیاده شد......

راننده اتوبوس قضیه رو فهمید و به دختر گفت من میدونم چطور میتونی با اون ......... داشته باشی.

اگه بخواهی به تو خواهم گفت !

بقیه داستان در ادامه مطلب..

اون راهب هر نیمه شب میره به قبرستان قدیمی و دعا میکنه تا خدا گناهانی که در گذشته انجام داده ببخشه و تو باید مثل فرشته‌ها لباس بپوشی و بهش بگی :خدا اون رو بخشیده..
دختر افاده ای پوز خندی زد و به فکر فرو رفت و خلاصه به نزدیکترین فروشگاه لباس رفت نیمه شب دختر آماده شد و به قبرستون رفت و دید راهبه زانو زده و مشغول دعا کردنه
دختر گفت: ببين خدا دعاتو شنیده و اگه میخوای بخشیده بشی باید با من ......... کنی.
راهب ابتدا نگران شد ولی قبول کرد.
وقتی کارشون تموم شد دختر پرید و ماسکشو در آورد و گفت: سورپرایز!! منم همون دختر صبح .... دیدی حریف من نشدی .... من هر آنچه بخواهم رو به دست میارررررررررم.

راهب هم پرید ماسکشو درآورد و گفت: سورپرایز!! اینم منم راننده اتوبوس..

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 390
  • کل نظرات : 52
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 20
  • آی پی امروز : 78
  • آی پی دیروز : 74
  • بازدید امروز : 681
  • باردید دیروز : 533
  • گوگل امروز : 12
  • گوگل دیروز : 9
  • بازدید هفته : 2,508
  • بازدید ماه : 11,856
  • بازدید سال : 58,586
  • بازدید کلی : 807,967